جدول جو
جدول جو

معنی پیچان گشتن - جستجوی لغت در جدول جو

پیچان گشتن(هََ ذْءْ)
پیچان شدن. پیچان گردیدن. با پیچ و خم شدن. پیچنده گشتن: اقلعط الشعر اقلعطاطاً، پیچان گشت موی. (منتهی الارب).
- پیچان گشتن از غمی (تشویشی یا رنجی) ، بی آرام و پرتشویش گردیدن دل بدرد آمدن از اندوهی:
چو بشنید بهرام گفتار اوی
دلش گشت پیچان ز کردار اوی.
فردوسی.
چو ازکار رومی بپرداخت شاه
دلش گشت پیچان ز بهر سپاه.
فردوسی.
پر از درد شد شه ز تیمار او
دلش گشت پیچان ز کردار او.
فردوسی.
چو ویس از درد دل نالید بسیار
ز بس تیمار پیچان گشت چون مار.
فخرالدین اسعد (ویس ورامین)
لغت نامه دهخدا
پیچان گشتن
باپیچ و خم شدنپیچنده گشتن: اقلعط الشعر اقلمطاطا پیچان گشت موی، مضطرب شدن بی آرام گشتن مشوش شدن از غمی یا دردی: پر از درد شد شه ز تیماراو دلش گشت پیچان ز کرداراو... (فردوسی)
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پیدا گشتن
تصویر پیدا گشتن
آشکار شدن، نمایان شدن، یافته شدن
به وجود آمدن، پیدا شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پنهان گشتن
تصویر پنهان گشتن
نهان گشتن، نهفته شدن، مخفی شدن، پنهان شدن
فرهنگ فارسی عمید
(وُ)
نهان شدن. مستور، مخفی، پوشیده گردیدن. تغریب. (منتهی الارب) :
گر از چشم سرت گشته ست پنهان
بچشم عقل در هست او مشهّر.
ناصرخسرو.
رویش اندر میان ریش تو گفتی
پنهان گشته است زیر جغبت کفتار.
نجمی.
و رجوع به پنهان گردیدن و پنهان شدن شود
لغت نامه دهخدا
(فُ گَ تَ)
خراب شدن:
جهان گشت ویران ز کردار اوی
غنوده شد آن بخت بیدار اوی.
فردوسی.
چون به خانه ی مرغ اشتر پا نهاد
خانه ویران گشت و سقف اندرفتاد.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(هَُ)
خمان و گردان و پیچیده شدن. پیچان گردیدن. رجوع به پیچان شود، پریشان و مضطرب و بیقرارو بی آرام شدن از غمی و اندوهی یا دردی:
غمین گشت و پیچان شد از روزگار
بمرگ برادر بمویید زار.
فردوسی.
همین داستان زد یکی نامدار
که پیچان شد اندر صف کارزار.
فردوسی.
که بر دست او شیر پیچان شود
چو خشم آورد پیل بیجان شود.
فردوسی.
ستمکاره شد شهریار جهان
دلش دوش پیچان شد اندر نهان.
فردوسی.
زمانه نخواهیم بی تخت تو
مبادا که پیچان شود بخت تو.
فردوسی.
که تا از پی تاج بیجان شود
جهانی برو زار و پیچان شود.
فردوسی.
، روی گردان شدن:
چو بشنید طلحند آواز اوی
شد از ننگ پیچان و پرآب روی.
فردوسی.
که من قیصری را بفرمان شوم
بترسم ز تهدید و پیچان شوم.
فردوسی.
که نام تو یابد نه پیچان شود
نه پیچان همانا که بیجان شود.
فردوسی.
نیاید جهان آفرین را پسند
بفرجام پیچان شویم از گزند.
فردوسی.
بپرهیز و پیچان شو از خشم اوی
ندیدی که خشم آورد چشم اوی.
فردوسی.
همان رخش گویی که بیجان شدست
ز پیکان چنان زار و پیچان شدست.
فردوسی.
که پاداش این آنکه بیجان شود
ز بد کردن خویش پیچان شود.
فردوسی.
بمان تا بر آن سنگ بریان شوند
چو بیچاره گردند پیچان شوند.
فردوسی.
ز تیغم سرانشان چو پیچان شوند
چنان خستگان زار و بیجان شوند.
فردوسی.
بر آن کوه بی بیم لرزان شدی
بمردی و بر جای پیچان شدی.
فردوسی.
چو ایرانیان این سخن را ز شاه
شنیدند، پیچان شدنداز گناه.
فردوسی.
ز یک تن چنین زار و پیچان شدیم
همه پاک ناگشته بیجان شدیم.
فردوسی.
بنزدیک آن مرد دهقان شدند
دژم گشته و زار و پیچان شدند.
فردوسی.
سپاه تو بی تاو وبیجان شوند
وگر زنده مانند پیچان شوند.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(گَ تَ)
آشکار شدن. هویدا گشتن. عیان شدن:
که دانم تو رابیش مشکل نماند
حقیقت عیان گشت و باطل نماند.
سعدی.
و رجوع به عیان شدن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
خماننده تن. خماننده اندام:
چرخ، پیچان تن چو مار جان ستان وآنگه قضا
کژدمی از پشت مار جان ستان انگیخته.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
روی در کشیدن پوشیده شدن، مخفی شدن، غایب گشتن استخفا خفاء استتار غروب. یا پنهان شدن، بامدادین. غایبی بامدادین غروب صباحی مقابل طلوع صباحی و مسائی پدید آمدن بامدادین (التفهیم)
فرهنگ لغت هوشیار
خمان شدن گردان شدن، پریشان شدن، مضطرب گشتن بیقرار گردیدن از غمی اندوهی یا دردی: غمین گشت و پیچان شد از روزگار بمرگ برادر بمویید زار. (فردوسی)، روی گردان شدن: بپرهیز و پیچان شو از خشم اوی ندیدی که خشم آورد چشم اوی. (فردوسی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیدا گشتن
تصویر پیدا گشتن
ظاهر شدن
فرهنگ لغت هوشیار
خماننده اندام منحنی: چرخپیچان تن چو مار جان ستان و آنگه قضا کژدمی از پشت مار جان ستان انگیخته. (خاقانی) -2 سخت دشمنیسخت خصومت: و هوالدم الخصام واو پیچان تن است جنگ جوی ستیزه کش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیچان شدن
تصویر پیچان شدن
((شُ دَ))
خم شدن، پریشان و مضطرب گشتن
فرهنگ فارسی معین